ازخود با خویش
خاطرات
11.2.06
سر درگمي...
روبروی برادرم در آشپزخانه نشسته بودم و نميدانستم كه چه جوابی بدهم. تا به آن روز به ترك خانه و وطن فكر نكرده بودم و هر بار نيز كه در فاميل كسی ايران را ترك ميكرد ، برايم كاملا غيرقابل لمس بود. تهران را دوست ميداشتم ، با همه بديها و زشتيهايش. تمام دوستانم ، فاميل و انسانهايی كه ديوانه وار دوستشان ميداشتم ، تمام خاطرات خوب و بد همانند فيلمی از جلوی چشمم رد شد. آيا ميتوانستم اين همه را ترك كنم؟ آيا فشار زندگی اينقدر زياد بود كه حاضر به ترك همه اينها باشم؟
برادرم ميگفت كه بهترين دوستش خيال ترك خانه را دارد و اين بهترين موقعيت است كه من نيز به همراه او ايران را ترك كنم، برای آينده ايی بهتر. اين فكر مانند جرقه ايی در سرم افتاد و از فردای آنروز برای گرفتن گذرنامه اقدام كردم. همه مراحل بسرعت انجام شد، دست سرنوشت ميخواست من را به سوی ديگری ببرد. در آنروزها فكر اينكه بعد از خروج از ايران به كجا ميرويم در سرمان نبود. مادرم غمگين بود ولی بخاطر زندگی سختی كه داشتيم و بخاطر جو بد و آينده ايی نامعلوم هيچ نميگفت و تصميم را تماما به عهده خودم گذاشته بود.آه كه چقدر برايش سخت بود و من نميدانستم. حال كه خود مادرم ،ميدانم كه دوری جگر گوشه يكی از بدترين دردهای زندگی يك زن و يك مادر است.در مدت كوتاهی همه دوستان وفاميل از اين تصميم ناگهانی خبر دار شدند. همه شكه بودند و هر كس چيزی ميگفت. يكی ميگفت نرو اشتباهه...ديگری ميگفت اخه يه دختر تنها اصلا برای چی بايد به فكر ترك ايران بيافته؟... يكی ميگفت برو برو خدا بهمراهت اينجا ميخوای چكار كني؟ ...اينجا بمونی ميپوسي... ديگری هم ميگفت بری دلمون برات تنگ ميشه ، دلت برامون تنگتر ميشه..هيچ جا ايران نيست...هيچ جا خونه نيست!!...
شبهايم به بيخوابی ميگذشت. مادرم و برادرم از با ارزشترين انسانهای زندگيم بودند ، نميدانستم كه آيا بدون آنها زندگی امكان پذير هست يا نه؟